افتخارات وبلاگ
رتبه ششم جشنواره وبلاگ نويسي تبريز درسال1394
برگزيده جشنواره قراني بينات
وبلاگ برتر سال 1392 خراسان جنوبي
رتبه چهارم جشنواره وبلاگ نويسي اذربايجان سال 1391
و برگزيده جشنواره وبلاگ نويسي ديني خراسان در سال 1391
ومعلم نمونه سال 1401
قرآنی شدن به این است که ملت با قرآن آمیخته بشود، به قرآن عمل کند، معرفت قرآنی را به طور کامل به دست بیاورد. ما امروز در دنیای اسلام این را کم داریم. اسم اسلام همهجا هست، تفاخر به اسلام همه جا هست،ُ ادعای مسلمانی همه جا هست، آنچه ما به آن نیاز داریم، ان آمیخته شدن به معارف قرآن و به عمل قرآن است، که این مسلمانی واقعی است. ما میخواهیم که ملت ما قرآن را بتوانند درک کنند و از آن استفاده کنند. هدف از همهی این تشریفات و این مسابقهها و این وقت گذرانیها و این تشویقها و این زحمتهایی که آقایان میکشند، هدف این است که ملت ما با قرآن آشنا بشوند. ما دوریم از قرآن، ما دوریم از قرآن. اگر یک ملتی با معرفت قرآنی آشنا بشود، بسیاری از کارها برای او آسان خواهد شد. حرکت برای او آسان خواهد شد. شما ملاحظه کنید، همین مقداری که ملت ما درهای قرآن را به روی خود باز کرد، که این به برکت انقلاب شد، ببینید چه تحولی در ملت ما به وجود آمد. ببینید چه عظمت و چه عزتی ملت ما پیدا کرد، به همین مقدار اندک حرکتی که به سمت قرآن کردیم. قرآن این جور است اگر حرکت به سمت قرآن به شکل کاملی انجام بگیرد. آن وقت این ملت همان چیزی خواهد شد که قرآن کریم خبر داده است. تاریخ را مسلمانها عوض کردند به برکت قرآن.
سهل است چون اگر به روال طبیعى و تحت ثاثیر فطرت سالم انجام گیرد, نه مشکل خاصى دارد و نه کمبودى .
ممتنع
است زیرا با توسعه زندگى شـهـرنشینى , ارتباطات , تکنولوژى , کانالیزه شدن
بسیارى از مجارى تربیتى , آموزشى , اقتصادى , سـیاسى و...
هزاران
معضل وموضوع تازه در مسیر تربیت کودکان و نوجوانان و جوانان حادث شده است
وبسیارى از خانواده ها به کانون هاى بحران اخلاقى و تربیتى و عاطفى تبدیل
گشته اند.
دیـگـر بـى سواد بودن والدین توجیه پذیر نیست .
آنها هرگز نمى توانند مشکلات اخلاقى و عاطفى فـرزنـدانشان را تجزیه و تحلیل کنند و راهى براى اصلاح بیابند.
اینک
پدر و مادر باید با مقوله هاى تـربـیـتـى و روان شـنـاسى کودک و نوجوان و
جوان آشنا باشند.در صورت امکان باید با مشاوران صاحب نظر گفتگو کنند و
چگونگى ارتباط با فرزندان را زیر نظر آنها تنظیم نمایند.حداقل کارى که هر
پدر و مادرى باید انجام دهد آن است که مسائل ساده وسهل الوصول و کلى را
دربـاره تـربـیـت و برخورد با فرزندان خویش فراگیرد و خود رااز فراگیرى و
اعمال آنها بى نیاز نداند.
شـیـوه
پیامبر اسلام (ص ) و ائمه اطهار(ع ) در تربیت و ارتباط با مردم , به ویژه
باکودکان , این امور سـهـل الوصول و کلى و در عین حال مطابق با فطرت و عقل
سلیم رابه ما مى آموزد.
به
عقیده ما آنها به خاطر وصل بودن به منبع وحى و داشتن گوهرعصمت , از خطا و
لغزش در امان هستند و لذا شیوه اى را که در تربیت کودکان توصیه مى کنند
سالم ترین و دست یافتنى ترین روش هاست .
در
این مجموعه که محور آن , شیوه ارتباط والدین با کودکان است روایات وحکایات
برگزیده اى از پـیـامـبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار(ع ) و سالکان راه ایشان
ونکته هایى از دوران کودکى بزرگان و...جـمـع آورى شده است که تا حدى طریقه
مواجهه و هماهنگى با دنیاى کودکان را تصویر مى کند.امید است که مفید واقع
شود.
ناگهان
با دیدن پیامبر(ص )که به مسجد مى رفت , دست از بـازى کـشـیـدنـد و بـه
سـوى حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند.آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص
),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود مى گیرد و با آنها بازى مى کند.به
این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته , مى گفتند: شتر من باش ! پـیامبر مى
خواست هر چه زودتر خود را براى نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت
دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند.
بلال درجستجوى پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتى جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند.آن حضرت وقتى متوجه منظوربلال شد, به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز براى من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزى براى کودکان بیاورد.بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت . پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضى و خوشحال به بازى خودشان مشغول شدند.((1))
بیان
: توجه به نیاز و خواسته هاى کودک از اصول اولیه تربیت است .آسان ترین و
پسندیده ترین راه , راضـى کـردن کودکان و همان روش متواضعانه پیامبر است که
علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعى شخصیت نیز مى بخشد.
پیامبر(ص
)در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت
سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند.فرمود:واى بر فرزندان
آخرالزمان از دست پدرانشان .اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر
فرو رفتند.لحظه اى فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در
تربیت فرزندانشان کوتاهى مى کنند.
عرض
کردند: یا رسول اللّه , آیا منظورتان مشرکین است ؟ - نـه , بلکه پدران
مسلمانى را مى گویم که چیزى از فرایض دینى رابه فرزندان خود نمى آموزند و
اگـر فـرزنـدانشان پاره اى از مسائل دینى رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را
از اداى این وظیفه باز مى دارند.
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن , تعجب کردند که آیا چنین پدران بى مسؤولیتى نیز هستند.پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد: تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزى را به دست آورند.... آنگاه فرمود: من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند.((2))
بـیـان
: در عـصـر حاضر, دلیل دور بودن و ناآگاهى قشر عظیمى ازکودکان و نوجوانان
از مسائل مذهبى , بى توجهى والدینشان به این مساله مهم است .
سرش
را پایین انداخت وعرق شرم بر پیشانى اش نشست .او در آن روز دریـافت که
کارش اشتباه بوده است و فهمید که درنگاه کردن نیز نباید بین فرزندان فرقى
گذاشت .
محمدباقر
در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشى پرداخت .وى مشک پر از آبى را که در گوشه
حیاطمسجد قرار داشت با سوزن سوراخ کرد و آب آن را بـه زمـین ریخت .با تمام
شدن نماز, وقتى پدر از مسجدبیرون آمد, با دیدن این صحنه , ناراحت شد.دست
فرزند را گرفت وبه سوى منزل رهسپار شد.رو به همسرش کرد و گفت : مى دانید که
مـن در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام .
امروز
عملى از او دیدم که مرابه فکر واداشت .با این که در مورد غذایش دقت کرده
ام که از راه حلال به دست بیاید, نمى دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت
زده است .حال بگو چه کرده اى که فرزندمان چنین کارى را مرتکب شده است .زن
کمى فکر کرد و عاقبت گفت : راستش هنگامى که محمدباقر رادر رحم داشتم , یک
بار وقتى به خانه همسایه رفتم , درخت انارى که درخانه شان بود, توجه مرا
جلب کرد.
سوزنى را در یکى از انارها فروبردم و مقدارى از آب آن را چشیدم .ملامحمدتقى مجلسى با شنیدن سخن همسرش آهى کشید و به رازمطلب پى برد.((4))
بـیان
: اگر در روایات اسلامى تاکید شده که خوردن غذاى حرام ولواندک در نطفه
تاثیر سوء دارد به همین جهت است .لذا بزرگان علم تربیت گفته اند: تربیت قبل
از تولد شروع مى شود.
آن
حضرت در جـواب فرمود: او از همسر خود صاحب فرزند نخواهد شد, اما به زودى
همسرى نصیب وى خواهد گردید که از وى داراى دو پسر فقیه خواهدگشت .مطابق
وعده حضرت امام زمان (ع ), دوران بى فرزندى سپرى شدوخداوند به او سه فرزند
پسر داد کـه دو پـسـرش بـه نـام هـاى محمدوحسین به برکت هوش و حافظه فوق
العاده شان به بالاترین مراتب فقاهت رسیدند.
مـحـمـد مـعروف به شیخ صدوق در همان دوران طفولیت صاحب نبوغ و هوش سرشارى بود و اساتید خود را به شگفتى وامى داشت . ((5))
پـس از تحقیقات فراوان , پرده از این راز برداشته شد: هنگام هجوم آلمان به فرانسه , این زن که در آن هنگام کودک خردسالى بیش نبوده ,درخیابان شاهد سرودهایى بوده است که سربازان اشغالگر آلـمـانـى مـى خـوانـده انـد.این سرودها از آن هنگام در ضمیر ناخودآگاه وى محفوظ مانده بوده است .((6))
بـیـان
: مـوضوع تاثیر پذیرى در سنین کودکى , در روایات بسیارى مورد تاکید قرار
گرفته است و شاید حکمت خواندن اذان و اقامه درگوش راست و چپ کودک بعد از
تولد, همین جهت باشد.
بـه
پـیـامبر نزدیک شد و در حالى که خجالت مى کشید سخن بگوید,عرض کرد: یا رسول
اللّه من داراى ده فرزند کوچک و بزرگ هستم ,اماتاکنون هیچ یک از آنها را
نبوسیده ام .پـیـامـبر از گفته او به قدرى ناراحت شد که رنگ چهره مبارکشان
تغییر کرد.ایشان به او فرمود: خـداوند مهر و محبت را از قلب توبیرون کرده
است .آن کس که به کودکان ما رحم نمى کند و به بزرگ مااحترام نمى گذارد, از
ما نیست .
کنجکاوى , یکى از مسافران را واداشت از پدر طفل بپرسدفرزندش چه مرضى دارد.آن مـرد پـس از کمى سکوت با صداى درشتى گفت : فرزندم مریض نیست .امشب او را به مجلس عیش و نوش یکى از دوستانم بردم وعلى رغم میل کودک , به او شراب خوراندم ! ((8))
بیان : فکر مى کنید پرورش این کودک در چنین خانواده اى ,چه نتیجه اى به دنبال خواهد داشت .آیا خیانتى بالاتر از این تصورمى شود؟
روزى
دسـت فـرزنـد خـود را گرفت و نفس زنان , نزدحضرت ابوالحسن (ع ) آورد و از
وى شکایت کـرد.حـضـرت نـگـاهـى بـه آن مـرد کـرد و خـواسـت راه و روش تربیت
کردن را به او بیاموزد.
فرمود:فرزندت
را نزن .مرد از خودش پرسید: پس چگونه فرزندم را تربیت کنم .منتظربودتا
ادامه کلام امام را بشنود.امام ادامه داد: براى ادب کردنش ازاو دورى و قهر
کن .مـرد گـویا دنیاى جدیدى در تربیت فرزند به رویش گشوده شد.
درهمان لحظه تصمیم گرفت شـیـوه قهر و دورى را پیشه خود سازدوبافرزندش سخنى نگوید.در همین فکر بود که ادامه کلام امـام , او راآگـاه تـر کـرد.امـام فرمود: ولى مواظب باش قهرت زیاد طول نکشد وهرچه زودتر با فرزندت آشتى کن .((9))
بیان : شیوه تنبیه بدنى در تربیت کودک هیچ تاثیرى ندارد, بلکه نتیجه عکس
دارد.چون علاوه بر عـادت بـه تـنـبیه , عظمت و ابهت پدر ومادر و یا معلم را
نزد کودک خدشه دار مى کند و راه براى تربیت بعدى نیز بسته مى شود.
ازدواج که صورت گرفت , خداوند دخترى به آنها داد کـه ام عـاصـم نـام نـهـاده شد, این دختربا عبدالعزیزبن مروان ازدواج کرد.خداوند پسرى به نام عمربن عبدالعزیز به آنها عطا کرد.عـمـربـن عبدالعزیز وقتى به خلافت رسید, سب امیرالمؤمنین راممنوع کرد, فدک را به فرزندان حـضـرت زهـرا بـرگـرداند و وقتى که به این کار او اعتراض مى کردند مى گفت : حق با حضرت فاطمه (س )است . ((12))
فـرزدق
وقتى این سخن امام را شنید به فکر فرو رفت .کلام امام (ع )در قلبش نشست و
این سخن همیشه در خاطرش ماند.از آن لحظه خودش را مقید کرد تا وقتى قرآن را
حفظ نکند آرام ننشیند.
چنین نیزکرد و قرآن را کاملا حفظ نمود. ((14))
حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد.در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند, از ایشان سؤال کرد: یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟ حـضـرت فـرمـود: دیـروز وقتى این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم , تاثیرى نداشت .امـام صـادق (ع ) فـرمود: به راستى هنگامى که عالم به علم خودعمل نکرد, موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى کند, همان طور که باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى کند.((15))
از
قصرمان که درشمیران است مى رویم به ویلایى که داریم و در آنجا تفریح مى
کنیم .... بـعد از تحقیقات درباره کودکى این زن , معلوم شد که وى در زمان
درس خواندن آمال و آرزوهاى عـجـیبى داشته است , مثلا آرزوداشته است که شوهر
آینده اش یک ادارى عالى رتبه و خوش قیافه بـاشد,بچه هاى آنها, قصر و
ویلایشان , ماشین و ...
چنین و چنان باشد.سال هابا این آرزوها زندگى مـى کـنـد تـا ایـن کـه از قـضـا به همسرى مردى عادى ,فاقد زیبایى و ثروت در مى آید.زندگى مـشـتـرکـشـان را در خـانـه اى کـوچـک و اجـاره اى آغـاز مـى کـنـنـد و صـاحـب فـرزنـد نـیز نـمـى شـونـد.عـمـلـى نـشدن آرزوها, چنان روان زن بیچاره را آزار مى دهد تا سرانجام دیوانه اش مى کند.((16))
بـیـان : رؤیـایـى بارآمدن کودک , بیشتر بر اثر تلقینى است که از طرف اطرافیان به ذهن او تزریق مـى شـود.
خـصـوصا
پدر و مادر, به فرزند خودوعده هایى ندهند که توان انجام دادن آن را نداشته
بـاشند تا نتیجه اش این بشود که او یک عمر در رؤیاهاى خیالى خود پرواز کند
و هیچ وقت دسترسى به آن نداشته باشد.
شـیخ مفید که تعبیر خوابش را دریافته بود, آن دو کودک را به بهترین وجه پرورش داد تا جایى که سید رضى و سید مرتضى ازمفاخر جهان تشیع گردیدند.روزى شـیـخ مفید مقدارى سهم امام به این دو کودک داد که به مادرشان بدهند.مادر آنها پول را قـبـول نـکرد و گفت : سلام مرا به شیخ مفید برسانید و بگویید پدرمان مغازه اى به ارث گذاشته اسـت .مـادرمـان , مال الاجاره این مغازه را مى گیرد و خرج مى کند, لذا احتیاج زیادى نداریم و با قناعت زندگى مى کنیم . ((17))
براى همین با پدرش صحبت کرد و او رابه تغییر دادن رشته تحصیلى فـرزنـدش تـرغـیـب نمود.بعدها که آن کودک , نقاش بزرگى شد, صحت پیش بینى آن آموزگار هوشمند,پدیدار گردید.از ادیسون پرسیدند که چرا اکثر جوانان به قله هاى موفقیت دست پیدا نمى کنند؟ وى جواب داد: چون در مسیرى که استعدادش را دارندگام نمى زنند.((22))
حضرت امام با دقت تمام اوراق آن را ملاحظه فرمود و با دیدن تصویرى از یک تانک که چرخ هاى آن را مداد تراش , تنه آن را کتاب , لـولـه آن رایـک مـداد و سـرنـشـیـن آن را یک طفل دانش آموز تشکیل داده بود, فرمودکه به آن دانـش آموز خردسال جایزه اى مناسب پرداخت شود, که جایزه همراه با نامه اى از سوى دفتر امام به او تقدیم شد. ((23))
***
بـه
مـلـکـشاه سلجوقى خبر رسید که قیصر روم , در صدد تسخیربغداد است .ملکشاه
با ارتش مـنـظـم خود به سوى مرز ایران حرکت کرد.خواجه نظام الملک روزى از
ارتش سان مى دید که نـاگاه قیافه سربازى کوتاه قد, توجه او را به خود جلب
کرد.دستور داد که او راازصف بیرون کنند.او تـصـور کـرده بـود کـه از آن
سرباز کوتاه قد,کارى ساخته نیست .ملکشاه به خواجه گفت : چه مى دانى ؟ شاید
همین سرباز قیصر را اسیر کند.
اتفاقا مسلمانان در این نبرد پیروز شدند و قیصر روم به دست همین سرباز اسیر گردید.((24))
بـیان
: مربى یا پدر و مادر موفق , آنهایى هستند که از شاگرد و یاکودک خود شناخت
خوبى داشته بـاشـنـد, اسـتعدادهاى آنها را بیابند وزمینه شکوفایى آن را
فراهم کنند.چون خداوند در هر کس استعدادخاصى را قرار داده است که شخص با
شکوفایى آن استعداد به توفیق دست خواهد یافت .
من
سعدالدین که پدر تو هستم آوازه عـلـمى امام صادق (ع ) را شنیده و از مراتب
دانش او آگاه بودم .در آغاز تحصیل تمام هم من این بود که به پایه علمى این
شخصیت بى همتا برسم .من بااین همه همت بلند, به این درجه از علم رسـیده ام
که مشاهده مى کنى و مى بینى که هرگز در خور قیاس با مقام علمى آن پیشواى
بزرگ نیست .
تو که اکنون چنین همت کوتاهى دارى به کجا خواهى رسید؟ ((25))
وقتى
بزرگ شدم , با مردى که چند سال از خـودم بـزرگ تـربود ازدواج کردم و باز
به همان وضع روحى باقى ماندم .بستگان شوهرم افرادى با وقار و داراى اعتماد
به نفس بودند و من هر چه کوشش مى کردم مانند آنها شوم نمى توانستم .تمام
این مسائل دست به دست هم داد و مرا به یاس و ناامیدى کشاند تا جایى که به
فکرخودکشى افتادم .
امـا یک تذکر, مرا دگرگون ساخت و نجات داد.روزى مادر شوهرم درباره طرز پرورش بچه هاى خود صحبت مى کردو مى گفت : من همیشه اصرار دارم بچه هایم آن گونه که هستند و براى آن آفریده شده اند باشند.این سخن در من به سختى اثر کرد و دانستم که هنوز خود رانشناخته ام و همه بدبختى هایم براى همین است که مى خواهم خود رادر قالبى بریزم که براى آن ساخته نشده ام .((26))
بـیـان
: بـا ساختن الگوى مناسب از شخصیت ها براى کودکان مى توان طرز فکر آنها را
جهت داد تا امثال این خانم از راضى نبودن وضع ظاهرى , به فکر خودکشى
نیفتند.
مثل این که کسالتى دارید؟ معلم جواب داد: نه کسل نیستم .
برو
بنشین .شـاگـردى دیـگـر آمـد و گـفت : جناب معلم رنگ و رویتان امروزپریده ,
خداى نکرده کسالتى دارید؟ این دفعه معلم یکه خورد و آهسته گفت : برو بنشین
سرجایت .بـعـد یکى دیگر از شاگردها آمد و همان حرف ها را تکرار کرد.معلم
تردید کرد که شاید من مریض هـسـتم .سرانجام وقتى چند شاگرد دیگرهمان حرف ها
را با ثاثر و تاسف تکرار کردند, امر بر معلم مشتبه شد وگفت : بله , گویا
امروز حالم خوش نیست .
بچه
ها وقتى که اقرار گرفتند که او ناخوش است گفتند:آقا معلم ,اجازه بدهید تا
امروز شوربایى برایتان تهیه کنیم و از شماپرستارى نماییم .کـم کـم مـعـلـم
واقـعـا مریض شد, رفت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن و به بچه ها گفت :
برخیزید و به منزل بروید.امروزناخوش هستم و نمى توانم د بدهم .بـچـه هـا
کـه هـمـیـن را مـى خـواسـتـند, مکتب را رها کردند و به دنبال تفریح و بازى
خودشان رفتند. ((27))
ایشان
فرمود:خود من هم انتظارش را داشتم که پسرم چنین از کار درآید.چـون شـیخ
شهید, اثر تعجب را در چهره آن مرد دید, اضافه کرد:این بچه در نجف متولد
شد.در آن هـنگام مادرش بیمار بود, لذا شیرنداشت .مجبور شدیم یک دایه شیرده
براى او بگیریم .
پس از مـدتى که آن زن به پسرم شیر مى داد, ناگهان متوجه شدیم که وى زن آلوده اى است , علاوه بر آن از دشمنان امیرالمومنین (ع ) نیز بود.... کـار ایـن پـسـر به جایى رسید که در هنگام اعدام پدرش کف زد.آن پسر فاسد, پسرى دیگر تحویل جامعه داد به نام کیانورى که رئیس حزب توده شد.((28))
بـیـان : کـودک وقـتى که خون و پوست و گوشت و استخوانش پرورش یافته مادر است , روحیات فرزند نیز جداى از روحیات مادرنخواهد بود.
بـى درنـگ آن مـرجـع بزرگ به حالت نیمه نشسته , مشغول جستجومى شود تا این که آن دو ریال گـمشده را پیدا مى کند و به کودک مى دهد.ایشان به راحتى مى توانستند چند برابر آن پول را به کودک بدهند,امابراى این که او احساس شرمندگى نکند, به این شکل به اوکمک کردند.((30))
ایـن کـاراو آن قـدر بـر مـن سنگین و طافت فرسا مى آمد که کم کم از عبادت و نمازمتنفر گردیدم و با آن که سال ها از آن ماجرا مى گذرد, هنوز به هیچ یک ازمقدسات و معتقدات مذهبى , علاقه اى ندارم . ((31))
شاگردان
به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را
نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.عالم به او گفت : چرا مرغ را
ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که
کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.شاگردان به تیزنگرى و
توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن
عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد. ((32))
چون
دیـد آن مگس روى صورت پهلوان نشسته است , آن سنگ بزرگ را با خشم روى آن
مگس انداخت تـااورابـکـشـد, در نـتـیجه سر پهلوان , زیر آن سنگ بزرگ کوفته
شد و او جان داد.این بود نتیجه دوستى با خرس که به دوستى خاله خرسه معروف
است .((33))
مـرحوم
مد وقتى تعجب آن مرد را دید, ادامه داد: به دکمه هاى قیطانى پیراهنش نگاه
کن . تا بخواهد دکمه هایش را بیندازد, وقتش تمام شده . دکمه هاى قیطانى نمى
گذارد دانش آموز درس بخواند. وقتى درس نخواند درایت پیدا نمى کند, زندگى
اش به رفاه طلبى آغشته مى شود و روحیه شجاعت و آزادگى را نیز از دست مى
دهد. ((35))
من از سر شب تا نزدیکى هاى صبح , در کنار ستون نشسته بودم و تلاش آن جـانـور را زیـر نـظـر داشـتـم . دیـدم هـفـتصد بار تا میانه ستون بالا رفت و هر بار لغزید و سقوط کـرد. درحـالـى کـه از تـصـمیم و اراده آهنین این حشره , بسیار تعجب کرده بودم برخاستم , وضو سـاخـتـم و نماز خواندم . بعد نگاهى به آن حشره کردم ودیدم بر اثر استقامت به آرزوى خود دست یافته و بالاى ستون ,کنارآن چراغ نشسته است . ((36))
بـیـان : اگر کودکان , در راه رسیدن به اهداف , با شکست هایى مواجه مى
شوند, باید امید خود را از دست ندهند تا به پیروزى دست یابند.
2.
تـولـستوى هنوز بچه بود که به مطالعه علاقه پیدا کرد وکتاب هاى فلسفى
زیادى را خواند. او در ایـن دوران , سـعـى مـى کـردمسائل مهم زندگى را مطرح
سازد و تا پایان عمر, این مسائل در قلمروفکر او جریان داشت .
3.
جـرج مـورلند نقاش حیوانات , از شش سالگى , علاقه خود رابه نقاشى بروز
داد. او با این که در سـن 41 سـالـگـى زنـدگـى را بـدرود گـفـت ,آثـار
گـرانـبـهایى در نقاشى از خود به یادگار گذارد. ((37))
صبح
روز بعد,ظرف غذایى را برداشت و به سوى خانه آن زن رفت . در بین راه عده اى
خواستند که ظرف غذا را حمل کنند, اما هر بار حضرت مى فرمود: روزقیامت چه
کسى اعمال مرا به دوش مى کشد؟ به خانه آن زن که رسید, در زد. زن پشت در آمد
و پرسید: چه کسى هستید؟ حـضـرت جـواب داد: کـسـى که تو را کمک کرد و مشک
آب را برایت آورد. اینک براى کودکانت خوراکى آورده ام . زن در را گشود و
گفت : خداوند از تو راضى باشد و روز قیامت بین من و على بن ابى طالب حکم
کند.
حضرت
وارد شد و به زن فرمود: نان مى پزى یا کودکانت رانگاه مى دارى ؟ زن گفت :
من در پختن نان تواناترم . شما کودکان مرا نگاه دارید. زن آرد را خـمـیـر
کـرد و عـلى (ع ) گوشتى را که همراه آورده بود کباب کرد و با خرما به اطفال
خـورانـد. به هر کودکى در کمال مهربانى و باعطوفت پدرى لقمه اى مى داد
و
مى فرمود: فرزندم , على را حلال کن . خمیر حاضر شد. على (ع ) تنور را روشن
کرد. اتفاقا زنى که على (ع ) را مى شناخت به آن منزل وارد شـد. بـه مـحض
آن که حضرت رادید با عجله خود را به زن صاحبخانه رساند و گفت : واى بر تو!
این پیشواى مسلمانان على بن ابى طالب است . زن کـه از کـلمات گله آمیز خود
سخت شرمنده و پشیمان شده بود,باشرمندگى به آن حضرت گفت : یا امیرالمؤمنین ,
از شماخجالت مى کشم , مرا عفو کنید. حضرت فرمود: از این که در کار تو و
کودکانت کوتاهى شده است ,من خجالت مى کشم . ((38))
خلاصه
این زن مسؤول تربیت این کودک بود. در آن زمان , بر حسب روش مـرسـومى که
آموزش و پرورش امروز آن را به کلى بى مصرف مى داند, شاگردان کلاس هر روز بر
حسب نمره هاى امتحانات کتبى , طبقه بندى مى شدند. دخترک هر روز همین که
کیف به دست از کلاس خارج مى شد,باپرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که مى گفت
: چندم شدى ؟روبه رو مـى شـد. هـر گاه او مى توانست بگوید: اول یا دوم ,
کار درست بود. اما سه نوبت پى در پى , این دخـتـر بى گناه شاگرد سوم شد که البته این رتبه میان 25 نوآموز, شایان تحسین است , با وجود این ,
پرستارش ازکسانى نبود که این حقیقت را درک کند. او دو نوبت اول بردبارى
کرد,اما بار سوم دیگر نتوانست خوددارى کند و فریاد زد: فردا باید شاگرداول
شوى ! دخـترک روز بعد با تمام تلاشى که کرد, باز رتبه سوم را به دست آورد.
زنگ آخر که خورد, پرستار جلو در کلاس در کمین ایستاده بود. همین که چشمش به او افتاد فریاد زد: چه خبر؟ دخـتـرک کـه جـرات گـفـتن حقیقت را در خودش نمى دید, پاسخ داد:اول شدم . و این چنین دروغگویى او آغاز شد ((39)) .
بیان : بسیارى از پدر و مادرها به همین گونه رفتار مى کنند وبه این ترتیب ,
بار سنگین گناهکارى و مسؤولیت دروغگویى فرزندان خویش را به دوش مى گیرند.
پس
از نماز به حضرت عرض کرد: شما با کودکان خود طورى رفتار مى کنید که ما
هرگز چنین نمى کنیم . پـیـغـمبر اکرم (ص ) در جواب فرمودند: اگر شما به خدا
و رسول اوایمان مى داشتید, با کودکان خود به عطوفت و مهربانى رفتارمى
کردید. آرى مهر و محبت پیغمبر عظیم الشان اسلام با یک کودک , چنان آن مرد
یهودى را تحت تاثیر قرار داد که از صمیم قلب , آیین مقدس اسلام را پذیرفت . ((40))
مدتى
به همین حالت , آهسته با او سخن مى گفت . با آن که فاصله ما با ایشان کمتر
از 5/1 متر بود,حرف هاى ایشان براى ما مشخص نبود. سرانجام آن کودک , که در
آغازافسرده بود, در آغوش امام خندید و به دنبال آن , امام هم احساس سبکى و
انبساط کرد. آن گاه دیدیم که معظم له هـمـان گـردبـنـد را بـرداشـت و بـا
دست مبارک خود به گردن دختر بچه انداخت و آن دختر بچه درحالى که از خوشحالى
در پوست خود نمى گنجید از خدمت امام بیرون رفت . ((42))
چراقبیله ات تو را باوجود این همه نقص و زشتى به سیادت و آقایى خودبرگزیده اند؟ شـریـک در جـواب گفت : به خدا قسم تو معاویه هستى و معاویه ,سگى است که عوعو مى کند تو عـوعـو کردى , پس نامت را معاویه گذاردند. تو فرزند حربى و صلح از حرب ((44)) بهتر است . تو فـرزندصخرى و زمین هموار از سنگلاخ بهتر است . با این همه چگونه به مقام زمامدارى مسلمانان نائل آمدى ؟ سخنان شریک بن اعور, معاویه را خشمگین ساخت . ((45))
در
روایـات هـست که یکى از حقوق فرزند بر پدر, انتخاب نام نیک است . اگر نام
خوب باشد کودک سعى مى کند با معناى آن اسم ,خود را تطبیق دهد.
آن
خانم به دو زن همراه خود گفت :گلاب بـریـزیـد و آنـهـا روى سر تمام خانم
ها گلاب پاشیدند. وقتى به من رسیدند, سه دفعه روى سرم گلاب ریختند. ترس مرا
گرفت که نکند درامور دینى و مذهبى ام کوتاهى کرده باشم . ناگزیر از آن
خانم پرسیدم :چرا روى من سه دفعه گلاب پاشیدند؟
ایـشـان در جـواب گـفـت : بـراى آن جـنینى که در رحم شماست . این بچه به اسلام خدمت هاى بزرگى خواهد کرد. لـذا وقـتى مرتضى به دنیا آمد, با بچه هاى دیگر فرق داشت , به طورى که در سه سالگى , کت مرا بر دوش مـى انـداخـت و به اتاقى دربسته مى رفت و در حالى که آستین هاى کت به زمین مى رسید, به نمازخواندن مى پرداخت . ((46))
رسول اکرم (ص ) مى فرماید: خوش بخت کسى است که در شکم مادر سعادتمند باشد.
سپس
به من گـفـت :ایـن جـمـلـه ها را هر شب هفت بار بگو. من چنین کردم .
شیرینى این ذکردر دلم جاى گرفت . پس از یک سال به من گفت : آنچه گفتم در
تمام عمر تا آن گاه که تو را در گور نهند از جان و دل بگو, که همین ذکر
ومعنویتش دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد. بـه ایـن تـرتـیـب نـور
ایـمان به توحید, در دوران کودکى در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد. ((47))
بـیـان
: الـبـته مسؤولیت پدران , تنها اداره زندگى مادى فرزندان نیست ,بلکه باید
به فکر پرورش روحى آنان نیز باشند. على (ع ) مى فرماید:بخشش و تفضل هیچ
پدرى بهتر از عطیه ادب و تربیت پسندیده نیست . ((51))
به تربیتش مى پردازند و نـتـیـجه مطلوب مى گیرند. اما تو مردمى را انتخاب مى کنى که ریشه خانوادگى ندارند و مدارج کـمـال را نـپیموده اند. آنها را به مقام هاى مهم مى رسانى در حالى که صلاحیت آن را ندارند. پس نباید از چنین مردمى انتظارى داشته باشى . ((52))
قـرآن کـریـم از زبـان نـوح (ع ) مى فرماید: پروردگارا, این مردم
کافروگمراه را از صفحه زمین بـرانـداز, چرا که اگر آنها را به حال
خودواگذارى , از طرفى مایه گمراهى دیگران مى شوند و از طرف دیگر,فرزندانى
که مى آورند آلوده و پلید خواهند بود.
وقتى او را گرفت ,دست هاى پر محبت خود را زیر چانه و پشت گردن او نهاد و لبانش رابوسید. ((56)) پیامبر
اکرم (ص ) مى فرماید: کسى که دختر بچه خود را شادمان کند, مانند کسى است
که بنده اى از فـرزنـدان اسـماعیل ذبیح اللّه (ع ) راآزاد کرده باشد و آن
کس که پسر بچه خود را مسرور کند و دیده او راروشن سازد, مانند کسى است که
دیده اش از خوف خداوند گریسته باشد. ((57))
و
مرا به استشمام بوى لطیف خود وا مى داشت . براى مـن هـرروز از سـجـایـاى
اخـلاقـى خود, پرچمى مى افراشت و امر مى فرمودتااز رفتار وى پیروى کنم . ((59)) حـضـرت
امـام حـسـین (ع ) در جواب عبیداللّه بن زیاد که او رادعوت به سازش کرده
بود فرمود: دامن هاى پاکى که مرا تربیت کرده اند, از پذیرش ذلت ابا دارند. ((60))
و فرمود: این ضعف و ترس را از مادرت به ارث برده اى . یعنى من که پدر تو هستم ترسى ندارم . ((61))
رسـول
اکرم (ص ) در مورد انتخاب همسر, که نقش اساسى درتربیت فرزند دارد مى
فرماید: موقع انتخاب همسر دقت کن که فرزندت را در رحم چه شخصى مى خواهى
قرار دهى . ((62))
چرا
اعراب فرزندان خود را به نام هاى سگ و یوزپلنگ و نظایر آنها نامگذارى مى
کردند؟ حـضـرت در جـواب فـرمـود: عرب ها, مردان جنگ و نبرد بودند. این اسم
ها را روى فرزندان خود مى گذاردند تا وقت صدا زدن , دردل دشمن ایجاد هول و
هراس نمایند. ((63))
و
به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست . وقتى گـرفـت از در دیـگـرى
رجوع کرد و باز چیزى خواست . برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون
مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد, برادر حاتم با عصبانیت و
فریاد گفت :تودوبار گرفتى و باز هم مى خواهى ؟! عجب گداى پررویى هستى !
مـادرش چـهـره خـود را آشکار کرد و گفت : نگفتم تو لایق این کارنیستى . یک
روز هفتاد بار از بـرادرت به همین شکل چیزى خواستم .
اوهیچ
بار مرا رد نکرد. من فرق تو را با او وقتى دانستم که شیرمى خوردى . تو یک
پستان در دهان مى گرفتى و دست دیگر را روى پستان دیگر مى گذاشتى تـا
دیـگـرى از آن نـخـورد, امـا او بـا دیـدن طـفـلـى دیـگـر, پستان را رها مى
کرد و در اختیار او مى گذاشت . ((69))
روزبعد
در فـرصـتـى به کودکش سر زد و وى را صحیح و سالم یافت . مادر با تعجب دید
که کودکش انگشت سـبـابـه خـود را بـه عـادت اطـفال دردهان گذاشته است و مى
مکد و با آن تغذیه مى شود. مادر مـقدارى اورا شیر داد و بازگشت . از آن به
بعد هر وقت فرصت مى یافت به غارمى رفت و ابراهیم را شیر مى داد. هـفـت سـال
گـذشـت و ابراهیم همچنان مخفیانه مى زیست . ازهمان وقت , آثار عقل و فراست
از پیشانى مبارکش هویدا بود. روزى ازمادر خود سؤال کرد: آفریدگار من کیست ؟
مادر جواب داد: نمرود. - آفریدگار نمرود کیست ؟ مـادر از جـواب او فـرو
مـانـد و دانـست این پسر همان است که بناى ملک نمرود را خراب خواهد کرد. ((70))
خداوند
در کتابش , مدت حمل و دوران شیرخوارگى کودک را دو سال و نیم یعنى سـى مـاه
مـعـیـن کـرده اسـت وازطـرفـى مـى فـرمـایـد: مادران به کودکانشان دو سال
کامل (حولین کاملین ) شیر بدهند, پس معلوم مى شود که حداقل حمل مى تواندشش
ماه باشد. خلیفه دوم که دیگر در برابر این استدلال محکم و پولادین , حرفى
براى گفتن نداشت , دستور داد زن بـى گـنـاه را آزاد کـنـنـد. آن گـاه براى
چندمین بار گفت : اگر على (ع ) نبود, عمر هلاک مى گشت . ((71))
دخترمسلم
دریافت که ممکن است پـیـش آمـدى شـده بـاشد, پس پرسید:یابن رسول اللّه ,
با من چنان ملاطفت مى کنى که با یتیمان مى کنى !مگرپدرم را شهید کرده اند؟
ابـاعـبـداللّه (ع ) نـتـوانـست طاقت بیاورد و به سختى گریست . آن گاه
فرمود: اى دخترک من , انـدوهـگـیـن مـباش ! اگر مسلم نباشد, من پدرواراز تو
پذیرایى مى کنم . خواهرم , مادر تو است و دختران و پسرانم ,برادران و
خواهران تو. ((72))
پیامبر(ص
) به آن پسرک فرمود: بیا این خرماها را از من بپذیر. هفت دانه آن مال خودت
, هفت دانه دیگر مال خواهرت , و هفت دانه باقیمانده مال مادرت باشد. در
این هنگام یکى از اصحاب به نام معاذ, دست نوازش بر سر آن یتیم کشید و گفت :
خداوند تو را از یتیمى بیرون آورد و جانشین پدرت سازد. پیامبر(ص ) به معاذ
فرمود: محبت تو را به این یتیم دیدم . بدان که هرکس یتیمى را سرپرستى کند و
دسـت نـوازش بـر سـر او بـکـشـد,خـداونـد بـه تـعـداد هـر مـویـى کـه از
زیـر دسـت او مـى گـذرد,پاداش شایسته اى به او مى دهد, گناهى از گناهان او
را محو مى سازد ومقام او را بالا مى برد. ((73))
على
(ع ) فرمود: برادر تو مى خواهد عهده دارخدمت توشود. خلاصه حضرت با اصرار
زیاد دست میهمان را شست . آن گاه به پسر برومند خود محمدبن حنفیه گـفـت :
ایـنـک تـو دسـت پسر رابشوى . من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست
پسر رابشوى . اگر پدر این پسر در این جا نمى بود و تنها خود این پسر,میهمان
ما بود, من خودم دستش را مـى شـسـتـم . اما خداوند دوست داردآن جا که پدر و
پسرى هر دو حاضرند, بین آنها در احترام گذاشتن فرق گذاشته شود. ((74))
برده
اى بیش نبود که ابراهیم حموى وى را بـراى کـسب و تجارت به شهرها مى
فرستاد. اوکه در مسافرت هاى خود یادداشت هایى از اوضاع جـغـرافـیـایـى و
طـبـیعى شهرها برمى داشت , سرانجام همه آنها را تدوین نمود و به صورت کتابى
درآورد. نـابـغـه زمان , امیرکبیر, آشپززاده بود.
او از میان توده هایى برخاسته بود که رنج و محنت و فشار استبداد حکام زمان خود را به خوبى چشیده بودند. این تجارب و مشاهدات تلخ بود که او را مردى نیرومندو متکى به نفس بار آورد. ((75))
بـیـان : اگـر کـودکان و والدین آنها قبول کنند که چه بسا فقروسختى براى
کودکان , زمینه بروز اسـتـعـدادهـاى آنهاست , از رنج ها وسختى ها استقبال
مى کنند, به شرط آن که شرایط تحصیل و پیشرفت افراد, از ناحیه کسانى که در
امر تعلیم و تربیت دخالت دارندفراهم شود.
ازطرفى
چند تن از مارگیرها و دعا نویس ها شایع کرده بودند که تزریق واکسن , موجب
نفوذ اجنه در خون مى شود و ممکن است شخص به جنون مبتلا شود. چـنـد روز پـس
از آغـاز آبـله کوبى به امیرکبیر خبردادند که مردم به علت جهل حاضر نیستند
که واکـسـینه شوند. امیرکبیر دستور داد که هرکس حاضر نشود آبله بکوبد, باید
پنج تومان جریمه به صندوق دولت بپردازد. روزى پاره دوزى را که طفلش بر اثر
بیمارى آبله مرده بود, به نزد اوآوردند. امیر که جسد طفل را نـگـریـست
فریاد زد:
ما
که براى نجات بچه هایتان آبله کوب فرستادیم , واى از جهل و نادانى شما
مردم ! پس از آن امیرکبیر را گریه مجال نداد و هق هق گریست . چندتن
ازاطرافیان خواستند او را آرام کـنند, اما او گفت : ما مسؤول مرگ این مردم
هستیم . اینها فرزندان حقیقى من هستند. مسؤول نـادانى آنها نیزماهستیم .
اگر در هر کوى و برزن , مدرسه و کتابخانه دایر شود,جهل ونادانى ریشه کن مى
شود و مارگیرها و دعانویس ها مى روند دنبال کارشان . ((76))
در
ایـن هـنگام ناگهان على (ع ) همراه حسین (ع ) که کودکى بیش نبود, به آن جا
آمد.عمر به آن شخص گفت : این على فرزند ابوطالب است , برخیز و سؤالت را از
او بپرس .او برخاست و جریان خود را بازگو کرد.
على
(ع ) فرمود: سؤال خود را از این پسر- اشاره به حسین - بپرس .مرد گفت : هر
کدام از شما, مرا به دیگرى حواله مى دهد! مردمى که در آن جا حاضر بودند
اشاره کردند: ساکت باش !این حسین (ع ) فرزند رسول خداست .
آن
شخص سؤال خود را بار دیگر از اول تا آخر بیان کرد.امام حسین (ع ) به او
فرمود: آیا شتر دارى ؟ او عرض کرد: آرى .فرمود: به تعداد تخم شترمرغى که
برداشتى و خورده اى , شتر نر رابا شتر ماده آمیزش بده , آنچه از شتر ماده
تولد یافت , آن را به عنوان کفاره به سوى کعبه براى قربانى روانه کن .عمر
گفت : اى حسین , شتر ماده گاهى سقط جنین مى کند.
امام حسین (ع ) فرمود: تخم شترمرغ نیز گاهى فاسدمى شود.حضرت با این مقایسه پاسخ عمر را داد.عمر گفت : راست گفتى و نیکو جواب دادى .عـلـى (ع ) برخاست و حسینش را در آغوش گرفت و فرمود: آنهافرزندانى بودند که از نظر پاکى و کمال , بعضى از بعضى دیگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و آگاه است .((77))
این
پسر, مورد علاقه شدیدرسول اکرم (ص ) قرار گرفت , اما هنوز هیجده ماه از
عـمرش نگذشته بود که از دنیا رفت .پیغمبر که کانون عاطفه و محبت بود, از
این مصیبت به شدت مـتاثر شد, اشک ریخت و فرمود: اى ابراهیم , دل مى
سوزدواشک مى ریزد و ما محزونیم به خاطر تو, ولى هرگز بر خلاف رضاى خدا چیزى
نمى گوییم .
تـمـام
مـسـلـمانان از این مصیبت متاثر بودند, زیرا آنها مى دیدند که غبارى از
حزن و اندوه بر دل پیغمبر(ص ) نشسته است .آن روز تصادفاخورشید هم گرفته
بود.با مشاهده این وضع , مسلمانان همگى ابرازداشتند که گرفتن خورشید, نشانه
هماهنگى عالم بالا با عالم پایین ورسول خداست و این اتفاق جز براى فوت
فرزند پیغمبر(ص ) دلیل دیگرى نمى تواند داشته باشد.
الـبته
این مطلب مانعى ندارد, بلکه براى رسول اکرم (ص ) ممکن است دنیا هم زیرورو
شود, اما در آن مـوقع این اتفاق به روال طبیعى روى داده بود.برداشت
مسلمانان به گوش پیغمبر اکرم (ص ) رسـیـد.بـه جـاى ایـن کـه آن حـضرت , از
این تعبیر خوشحال شود و مثل بسیارى از سیاست بازها مـوقـعـیـت را بـراى
تبلیغات غنیمت شمرد و حتى ازعواطف مردم به نفع اهداف تربیتى خودش
اسـتـفـاده کند, نه تنهاچنین نکرد بلکه سکوت را هم جایز ندانست .
به
مسجد آمد و به منبررفت و مـردم را آگاه نمود و صریحا اعلام داشت که
خورشیدگرفته است , اما هرگز به علت درگذشت فرزند من نبوده است .((78))
روزى
در سـنـیـن پـیـرى به منظورجستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته
خود, شرفیاب محضر رسول اکرم (ص ) گردید و گفت : در گذشته , جهل و نادانى
,بسیارى از پدران را بـر آن داشـت کـه بـا دسـت خویش , دختران بى گناه خود
را زنده به گور سازند.
من
نیز دوازده دخـتـرم را در مـدت انـدک زنده به گور کرده ام .همسرم سیزدهمین
دخترم را پنهان از من زایید وشـیـر داد و چـنـیـن وانـمود کرد که نوزاد
مرده به دنیا آمده است .سال هاگذشت و دخترم نزد خویشان همسرم بزرگ شد.تا
روزى هنگامى که ناگهان از سفرى بازگشتم , دخترى خردسال را در سـراى خـود
دیدم .چون شباهتى کامل به فرزندانم داشت , درباره اش به تردیدافتادم و
بالاخره دانستم دختر من است .بى درنگ دختر را که زارزارمى گریست , کشان
کشان به نقطه دورى بردم و به ناله ها و التماس هاى دلخراشش اعتنا نکردم و
زنده به گورش نمودم .
قـیـس پـس از نـقـل مـاجراى خود, به انتظار جواب , سکوت کرد,درحالى که از دیده هاى رسول اکـرم (ص ) قـطـره هـاى اشـک فـرو مـى چـکیدو باخود زمزمه مى فرمود: آن که رحم نکند بر او رحم نشود.پیامبر(ص ) سپس به قیس خطاب کرد و فرمود: روز بدى در پیش خواهى داشت اى قیس ! قیس پرسید: اینک براى تخفیف بار گناهم چه کنم ؟ حضرت پاسخ داد: به عدد دخترانى که کشته اى , کنیز آزادکن .((79))
بیان
: تبعیض بین دختر و پسر در یک خانواده و فرق گذاشتن بین فرزندان , به هر
دلیلى که باشد, از جـهـت تـربـیـتـى تـوجیه نمى پذیرد,اگرچه تبعیض فقط در
نگاه کردن باشد, چرا که کودک عقده اى بارمى آید.
در
آن سفر,کودکى هفت یا هشت ساله را دیـدم کـه در کنار کاروان , بدون توشه
ومرکب حرکت مى کرد.نزد او رفتم و گفتم : با چه چیزى این بیابان و راه
طولانى را مى پیمایى ؟ گفت : با خداى پاداش دهنده .این کودک ناشناس , در
چشمم بزرگ آمد.گفتم : پسرم , زاد و توشه و مرکب تو کجاست ؟ فرمود: زاد و
توشه ام , تقواست و مرکبم , دو پایم هست و قصدم خدا مى باشد.وقـتـى ایـن
سخنان نغز را از آن کودک شنیدم , به نظرم بسیار بزرگ آمد.
پرسیدم : از کدام طایفه هستى ؟ فرمود: از طایفه مطلب .گفتم : پسر چه کسى هستى ؟ فرمود: هاشمى .گفتم : از کدام شاخه هاشمى ؟ گفت : از علوى فاطمى .پـس از آن دیـگـر او را نـدیـدم تـا این که به مکه رسیدم و بعد ازانجام دادن مناسک حج , به ابطح (مـحـلـى نزدیک مکه ) رفتم .ناگهان عده اى را دیدم که دور شخصى حلقه زده اند.به پیش رفتم .دیـدم هـمـان کـودک است .از جمعیت نامش را جویا شدم .گفتند: این شخص زین العابدین , امام سجاد است . ((80))
گفت : بهلول چه کار مى کنى ؟ بهلول گفت : مشغول خانه ساختن هستم .بهلول گاهى خانه گلى مى ساخت و با بچه ها بازى مى کرد.هارون گفت : عجب مردى هستى ! بهلول گفت : چه کار کرده ام ؟ هارون گفت : پشت پا زده اى به دنیا و آنچه در دنیاست .بهلول برخاست و گفت : نه , تو عجب مردى هستى ! هارون پرسید: من براى چه ؟ بـهلول گفت : چون تو پشت پا زده اى به آخرت و زندگى جاودانت وکار من در مقابل کار تو, هیچ است .((81))
بـیـان
: بـراى انـسـان رسـیدن به هدف از طریق صحیح مهم است که همانا رضایت
خداوند است .رضـایـت خـداونـد شکل هاى مختلفى مى تواند داشته باشد, از جمله
این که انسان همچون بهلول کـه ازشاگردان امام صادق (ع ) است براى فرار از
قبول مسؤولیت دردستگاه ظلم , همچون بچه ها رفـتار مى کند.جداى از آن , مربى
و پدر ومادر موفق , آن است که براى تربیت کودکان , خودش را ولـو بـراى
لـحظه اى , در ردیف کودکان قرار دهد تا از راه دوستى و صمیمیت فکرش را به
آنها القا کند.
عـلـى
بن اسباط که یکى از یاران امام جواد(ع ) بود مى گوید: به حضور امام
جـواد(ع ) رسـیـدم و بـه خوبى به قامت او خیره شدم , براى این که او را
کاملا به ذهن خود بسپارم تـاوقتى که به مصر باز مى گردم , چگونگى زیارت آن
حضرت را براى دوستانم نقل کنم .
در همین هـنگام که چنین فکرى از ذهنم مى گذشت ,آن حضرت که گویى تمام فکر مرا خوانده بود, رو به سوى من کرد وفرمود: اى على بن اسباط, اراده خداوند در مورد امامت , مانند اراده اودرباره نبوت است و در قرآن مى فرماید: ما به یحیى در کودکى , فرمان نبوت و عقل کافى دادیم .((82))
بـیـان
: جـداى از مساله امامت و نبوت که کودکانى این مقامات رااحراز کرده اند,
نکته اى که شاید بتوان از این روایت استفاده کرد این است که کودکان قابلیت
هاى زیادى را براى قبول مسؤولیت ها دارنـد,چـرا کـه شـواهـد زیادى در دست
است که انسان هاى با استعدادى ,درسن کودکى به مقام اجتهاد رسیده یا موفق به
کسب درجه دکترى شده اند.
زاهـد سـالوس , بعد از آمدن به خانه , دوباره غذا خورد.
پسر زیرک او متوجه شد که پدرش از غذاى شـاه بـه قـدر کـافـى نخورده است .وقتى علت را سؤال کرد, زاهد جواب داد: در حضور شاه زیاد نخوردم تاوجهه پارسایى من حفظ شود و روزى به کار آید.پـسـر گـفـت : بـنـابراین نمازت را نیز قضا کن که در آن جا نماز درستى نخوانده اى تا روزى در درگاه خدا به کار آید. ((83))
امام صادق (ع ) پس از شنیدن سخنان حارث فرمود: از خدادرخواست فرزند کن و در دعایت بگو: خدایا به من فرزندى ببخش ومرا در این دنیا تنها نگذار, چرا که تو بهترین وارث هستى .حارث مى گوید: دستور امام صادق (ع ) را عمل کردم و از خدادرخواست فرزند نمودم .خداوند نیز درخواست مرا اجابت فرمود ومن صاحب فرزند شدم .((84))
بیان : در احادیث داریم که شما مؤمنین هر چیزى را, ولو کوچک باشد, از
خداوند بخواهید, هر چند که خداوند بدون درخواست دعانیز از باب قدرت و لطف
حاجت ها را برآورده مى کند.
حضرت
عیسى به خداوند عرض کرد: خدایا چـطـور سـال اول کـه از این جا گذشتم , او
در حال عذاب بود,اما امسال که عبور کردم در حال عذاب نبود.بـه او وحـى شد
که : او داراى فرزند صالحى است که راه خدا رادنبال مى کند و از جمله یتیمى
را پناه داده است , به سبب این عمل صالح ,از گناه پدرش چشم پوشى کردیم و او
را بخشیدیم .آن گاه رسول خدا(ص ) فرمود: آنچه براى بنده مؤمن پس ازمرگش
باقى مى ماند, فرزندى است که بعد از پدر عبادت خدا مى کند.
آن گاه این آیه را تلاوت کرد: رب هب لى من لدنک ولیا یرثنى ویرث من آل یعقوب واجعله رب رضیا.((85))
بـیـان
: فـرزنـد صالح , علاوه بر این که فایده اخروى دارد,فایده دنیوى نیز
دارد.بسیار اتفاق افتاده است که از اخلاق فرزندپى به اخلاق پدر مى برند و
چنانچه اخلاق فرزند خوب باشد, مردم درحق پدر و مادرش دعا مى کنند و اگر
شرور باشد, نفرین حواله شان مى سازند.
وقتى
آبله درآورد,لطافت بشره صورتش از بین رفت .روزى کـه در بـرابر امیر
اسماعیل ایستاده بود, امیر از تغییر چهره آن پسر تعجب کرد که آن حسن
وزیبایى چگونه به این زشتى تبدیل گردیده است .قاضى بن منصوردرآن جا حاضر
بود و این آیه را خواند که : ما به بهترین وجه انسان راآفریدیم , سپس او را
به اسفل السافلین برگرداندیم .
قـاضـى خواست با خواندن این آیه , طعنه اى به آن پسر زده باشد, امااز آن جایى که خود قاضى نیز آدم بـدشـکـلـى بـود, پسر در جواب این آیه را خواند: براى ما مثالى مى آورد و حال آن که خلقت خودش رافراموش کرده است .قاضى از حاضر جوابى پسرى کم سن و سال در مقابل امیر وهمراهانش شرمنده شد.((86))
آن شخص پسر کوچکى داشت که با وجود کـوچـکـى سـن , خـیـلى هوشیاربود.حکیم به آن طفل فرمود: اگر به من بگویى خدا کجاست , یک عددپرتقال به تو خواهم داد.پسر با کمال ادب جواب داد: من به شما دودانه پرتقال مى دهم اگربه من بگویید خدا کجانیست .حکیم از این پاسخ و حاضر جوابى متعجب گردید و او را موردلطف خود قرار داد.((87))
بـیـان : گـرایـش بـه خدا, در نهاد همه انسان ها به ودیعه گذاشته شده است .
کما
این که خداوند مى فرماید: همه افراد بر فطرت خداشناسى آفریده مى شوند.این
فطرت پاک و الهى باید دور از محیطهاى آلوده حفظ شود,وگرنه در محیط آلوده ,
فطرت نیز از مسیر الهى خود منحرف خواهدشد.
گاهى از او مى پرسیدند: در یک سال یا بیشتر, چند ثانیه وجود دارد؟ او پس از تامل مختصرى , پاسخ صحیح را مى داد.جـیـمـزوات مـخترع چندین دستگاه میکانیکى و کاشف نیروى بخار, از آغاز کودکى به آزمایش علاقه زیادى داشت و از این راه کامیابى فراوانى در علوم طبیعى به دست آورد.داروین در دوران کودکى به جمع آورى کلکسیون جانوران علاقه داشت .این تمایل طبیعى او را بـه مـطـالـعـه دربـاره ثـبـات و یـاتـحول انواع سوق داد و نظریه اشتقاق و تحول انواع را پس از یک سفرطولانى به وسیله کتاب بنیاد انواع انتشار داد. ((88))
پسر گفت : چه حقوقى ؟ گفتند: نام نیک , تعلیم قرآن , تربیت صحیح و...
.پـسـر گـفـت : در این صورت من باید شاکى باشم , چون پدرم هیچ یک از حقوق مرا رعایت نکرده است و چیزى به من نیاموخته و نام نیک برایم انتخاب نکرده و همسرش (مادر من ) قبلا همسر یک مجوسى بوده است . ((89))
بعد
از من ممکن است خانه را بفروشى , ولى چـون سـردر خـانه با ساختمان اصلى آن
متناسب نیست , قبل از عرضه وفروش , آن را از نو بساز تا بهتر بتوانى
بفروشى .
چـندى بعد پدر مرد.پسر وقتى که قصد فروش خانه را کرد بنا به توصیه پدر, به نوسازى سردر بنا پـرداخت .خرج و زحمت آن کار ومقایسه جزء ناچیز ساختمان با مجموعه بناى آن , موجب گردید که بهاى حقیقى و رنج سازندگى را درک کند و در حفظ و حراست آن خانه بکوشد, براى همین از فروش خانه منصرف شد و به فلسفه سفارش پدر پى برد. ((90))
مرحوم
مایل حکایت مى کرد: پس از شش ماه که ازبستن مدرسه گذشت , روزى از آن جا
عبور مى کردم و دیدم افرادى براى کسب ثواب به دیوارى که جاى تابلو مدرسه
بودسنگ مى پراندند.
مـخـالـفـت بـا مایل بیشتر از تعصبات خشک مذهبى سرچشمه مى گرفت , لذا مایل مجبور شد از تویسرکان جلاى وطن کند و به اراک رهسپار شود.((91))
بـیان : جامعه اى سعادتمند است که به سلاح علم و ایمان مجهز باشد. دین بدون علم , ملعبه دست منافقان زیرک و علم بدون دین , همواره درانحراف بوده است
روزى
حضرت على (ع ) وارد منزل شد و بعد ازصحبت بافاطمه زهرا(س ) دریافت که
ایشان آنچه از آیات قرآن ,به تازگى برپدرش نازل شده است اطلاع دارد.از او
پـرسـیـد: بـا این که شما در منزل هستید, چگونه به آنچه که پیامبر(ص ) در
مسجدبیان کرده اند آگاهید؟ فـاطمه زهرا(س ) جریان را به عرض رساند که
فرزندت حسن (ع )مرا از آنچه در مسجد مى گذرد آگـاه کرده است .
روزى
على (ع ) گوشه اى مخفى گردید.حسن (ع ) که در مسجد, وحى الهى را شـنـیده
بود, واردمنزل شد و طبق معمول برمتکا نشست تا به سخنرانى بپردازد, ولى لکنت
زبان پیدا کرد.حضرت زهرا(س ) تعجب نمود.حسن (ع ) به مادر عرض کرد: تعجب
مکن , چرا که شخص بزرگى سخن مرامى شنود و این مرا از بیان مطلب باز داشته
است .
در این هنگام على (ع ) خود را آشکار ساخت و فرزندش رابوسید. ((93))
یک
روز فراموش کردم که براى او خرمابچینم و محمد(ص ) آن روز در خواب
بود.کودکان همسایه وارد آن باغ شدند و هر چه خـرما از درخت ها به زمین
افتاده بود براى خودجمع کردند و رفتند.
من
با ناراحتى و شرمندگى گـوشـه اى خوابیدم وصورتم را با آستین دستم پوشاندم
.ناگهان دریافتم که محمد(ص )ازخواب بیدار شده است و به سوى باغ مى رود.بى
صدا او را دنبال کردم .
وقتى
وارد باغ شد و به اطراف و زیر درخـت هـاى خـرمـا نـگـاه کـرد وخرمایى
نیافت , به درخت خرما اشاره کرد و گفت : اى درخت من گرسنه ام .
ناگهان
دیدم درخت به طرف زمین خم شد و آن شاخه هایى را که خرماى تازه داشت در
دسترس مـحـمد(ص ) قرار داد.من از این منظره تعجب کردم .وقتى جریان را براى
ابوطالب تعریف کردم , گفت :بدان که او پیامبر خداست و فرزندى از تو متولد
خواهد شد که وزیر اوخواهد بود.((94)) کودکى پیامبر اکرم (ص ) با کودکى سایر افراد تفاوت هایى داشته است از آن جمله معجزاتى است که در کودکى از ایشان دیده شده است .
در
یکى از مجالس شام , یزید به آن کودک گفت : مى توانى با پسر من کشتى بگیرى ؟
عمرو در پاسخ گفت : من حال کشتى گرفتن ندارم .اگر مى خواهى زور بازوى پسرت
را بدانى , بـه او شـمـشـیـرى بده و به من هم شمشیرى ,تا در حضور تو
بجنگیم یا او مرا مى کشد که در این صـورت بـه جـدم پـیـامبر(ص ) و على (ع )
مى پیوندم یا من او را مى کشم و او به جدش ابوسفیان و معاویه مى پیوندد.
یـزید از زبان گویا و قوت قلب عمرو تعجب کرد و شعرى خواند که معنایش این است : این برگ از آن شاخه درخت نبوت است که چنین شجاع و پرجرات است . ((95))
پـیامبر(ص
) به على بن ابى طالب که آن روز هنوز به سن بلوغ نرسیده بود, دستور داد که
غذایى آمـاده کـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنى هاشم را دعوت نمود تا
در ضمن پذیرایى از آنها, رازنهفته اش را آشکار سازد, ولى متاسفانه پس از
صرف غذا, پیش از آن که سخنى بگوید, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـک و بـى اساس
خود, آمادگى مجلس را براى طرح موضوع رسالت از بین برد.
پیامبر(ص
) مصلحت را در آن دید که طرح موضوع را به روز بعد موکول سازد.روز بـعد نیز
برنامه خود را تکرار کرد و با ترتیب دادن ضیافتى دیگر, پس از صرف غذا, رو
به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتایش خدا و اعتراف به وحدانیت وى
آغاز کرد و فرمود: هیچ کـس بـراى کسان خود چیزى بهتر از آنچه من براى شما
آورده ام نیاورده است .
من
براى شما خیر دنیا و آخرت آورده ام .کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود
تا برادر و وصى و جانشینم میان شما باشد.سـکـوتـى سنگین مجلس را فراگرفت
.یک مرتبه على (ع ) سکوت رادر هم شکست , برخاست و با لحنى قاطع عرض کرد: اى
پیامبر خدا,من آماده پشتیبانى از شما هستم .پـیـامـبـر دستور داد تا وى
بنشیند و سپس گفتار خود را تا سه بارتکرار نمود که هر بار کسى جز عـلـى (ع )
پـاسخ نگفت .
آن گاه پیامبر(ص )رو به خویشاوندان خود نمود و گفت : اى مردم , این جوان , برادرووصى و جانشین من است میان شما.((96))
روزى
او به قصد شـکـار حـرکت کرد, در بین راه درنقطه اى چند کودک بازى مى
کردند.حضرت امام جواد(ع ) که درآن مـوقـع سـن مـبارکش در حدود یازده سال
بود, بین کودکان ایستاده بود.
موقعى
که مرکب مـامـون بـه آن نـقـطـه نـزدیـک شد, کودکان فرار کردند, ولى امام
جواد(ع ) همچنان خونسرد و بـى تـفـاوت در جـاى خـود ایستاد.وقتى خلیفه
نزدیک شد, به آن حضرت خیره شد.
چهره
جذاب کودک , او رامجذوب نمود, براى همین توقف کرد و پرسید: چه چیز باعث شد
که باسایر کودکان از این جا نرفتى ؟ امـام جواد(ع ) جواب داد: راه تنگ
نبود که من با رفتن خود, آن رابراى عبور تو وسعت داده باشم .
مرتکب گناهى هم نشده ام که از ترس مجازات فرار کنم .از طرفى گمان نکنم که بى گناهان را آسیب رسانى ,براى همین در جاى خود ماندم و فرار نکردم .مامون از سخنان متین و منطقى کودک به تعجب آمد و پرسید: اسم شما چیست ؟ حضرت جواب داد: محمد.گفت : پسر کیستى ؟ فرمود: فرزند حضرت رضا(ع ) هستم .مامون براى پدر آن حضرت , از خداوند طلب رحمت کرد و راه خود را در پیش گرفت . ((97))
حتى حـلـیمه نیزاز قبول آن حضرت سرباز زد, ولى چون بر اثر ضعف اندام , هیچ کس طفل خود را به او نـداد, ناچار شد که نوه عبدالمطلب را بپذیرد.وى به شوهر خود چنین گفت : برویم همین طفل را بگیریم تابادست خالى برنگردیم , شاید لطف الهى شامل حال ما گردد.از قـضا چنین شد و از آن لحظه که حلیمه آماده شد خدمت محمد(ص ) را به عهده گیرد, الطاف الهى , سراسر زندگى او رافراگرفت . ((98))
کودک
خردسالى در آن هیات بود که درمجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.خلیفه
گفت : آن کس که سنش بیشتر است حرف بزند.کـودک گـفـت : اى خـلیفه مسلمین ,
اگر میزان شایستگى به سن باشد,در مجلس شما کسانى هستند که براى خلافت
شایسته ترند.عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاییدکرد و
اجازه داد حرف بزند.کودک گـفـت : از مـکـان دورى به این جاآمده ایم .
آمدن
ما نه براى طمع است و نه به علت ترس .طمع نداریم براى آن که از عدل تو
برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان وامنیت زندگى مى کنیم .تـرس
نـداریـم , زیـرا خـویـشـتن را از ستم تودرامان مى دانیم .آمدن ما به این
جا, فقط به منظور شکرگزارى وقدردانى است .عمر بن عبدالعزیز گفت : مرا موعظه
کن .کـودک گـفـت : اى خـلـیفه , بعضى از مردم از حلم خداوند و ازتمجیدمردم
, دچار غرور شدند.
مواظب باش این دو عامل در تو ایجادغرور نکند و در زمامدارى , گرفتار لغزش نشوى .عـمـر بـن عـبـدالـعـزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و چون ازسن وى سؤال کرد, گفتند: دوازده سال است .((99))
هر
دو طرف قبول کردند که مراسم مباهله در نقطه اى خارج از شهر مدینه , در
دامنه صحراانجام گیرد.پـیـامـبر از میان امتش تنها چهار نفر را برگزید که
عبارت بودند از: على بن ابى طالب و فاطمه و حـسـن و حـسـیـن (ع ) کـه
هـنـوزکـودکـى بیش نبودند.پیامبر(ص ) در حالى که حسین (ع ) را درآغـوش
داشـت و دسـت حـسـن (ع ) را در دست گرفته بود و على وفاطمه به دنبال آن
حضرت حـرکـت مى کردند, گام به میدان مباهله نهاد و به همراهان خود گفت : من
هر وقت دعا کردم , شما دعاى مرا آمین بگویید.
سـران هـیـات نمایندگى نجران , پیش از آن که با پیامبر روبه رو شوندبه یکدیگر مى گفتند: هر گاه دیدید که محمد افسران و سربازان خود رابه میدان مباهله آورد, بدانید که وى در این صورت فردى غیر صادق است , ولى اگر با فرزندان و جگرگوشه هایش به میدان آمد, معلوم مى شود صادق است .آنها وقتى چهره نورانى پیامبر(ص ) و چهارتن از عزیزانش رامشاهده کردند, متحیر شدند و از ترس این که نفرین آنها مستجاب شوداز مباهله منصرف شدند. ((100))
رحـلـت ایـن دوبـزرگـوار بـه قـدرى سـخـت بـود کـه پـیامبر(ص ) آن سال را عـام الـحـزن ((101)) نامید.اما به جاى ابوطالب , فرزندش على (ع ) و به جاى خدیجه , دخترش
فـاطـمه (س ) بودند که ضایعه رحلت آنها راجبران کنند.على (ع ) در آن وقت
نوزده سال داشت و فـاطـمه (س ) - طبق احادیث معروف - بیش از پنج سال نداشت .
اما
همین دختر پنج ساله ,مونسى فـداکـار و مـهـربـان و شجاع براى پیامبر(ص )
بود.گاه دشمنان سنگدل , خاک یا خاکستر بر سر پـیـامـبـر(ص ) مى پاشیدند,
چون پیامبر(ص ) به خانه مى آمد فاطمه (س ) خاک و خاکستر را از سر وروى پـدر
پـاک مـى کـرد, در حـالـى که اشک در چشمش حلقه زده بود.پیامبر(ص ) مى
فرمود: دخترم , غمگین مباش ! خداوند, حافظ پدر تواست .
روزى
دشـمنان اسلام در حجر اسماعیل اجتماع کردند و سوگندخوردند که هر کجا
محمد(ص ) را یـافـتـنـد او را بکشند.فاطمه (س ) این خبررا شنید و به اطلاع
پدر رساند تا آن حضرت مراقبت بـیـشـتـرى ازخـود کـنـد.باز در همان سال ها,
ابوجهل عده اى از افراد پست رامامورکرد تا وقتى پـیـامـبـر(ص ) در
مـسجدالحرام در حال نماز به سجده رفت , شکمبه گوسفندى را بر سر ایشان
بـیـفـکـنند.
وقتى این عمل زشت و ناجوانمردانه انجام شد, ابوجهل و مزدورانش با صداى بلند به ایـشـان خـنـدیـدند.بعضى از یاران پیامبر این منظره را دیدند, ولى کسى جرات نکرد پیش برود و شکمبه را بردارد.این خبر به گوش حضرت فاطمه (س ) رسید, با شتاب به مسجدالحرام رفت و آن رابـرداشـت و بـا شجاعت مخصوص خودش , ابوجهل و یارانش را باشمشیر بیان , سرزنش و نفرین فرمود. ((102))
پدرم , زین العابدین (ع ) از این عمل ناپسند پسر, آن چنان خشمگین شد که تا پایان زندگى با آن پسر حرف نزد.((103)) عـلـى مـى فـرماید: صفت ناپسند از خود راضى بودن , وسیله آشکارشدن زشتى ها و مصایب آدمى است . ((104))
زمانى
که دختر بزرگ شد و به این مطلب پى برد ناراحت و آزرده خـاطـر گـشت .اوهر
قدر بزرگ تر مى شد نگرانى اش افزوده مى گشت و همیشه متاثروافسرده به نـظر
مى رسید.او عقیده داشت که نحوست روز ولادتش ,باعث بدبختى وى خواهد شد.پدر و
مادر بـراى درمـان دخـتـر بـه دکـتـرى روان شـنـاس مـتـوسـل شـدنـد تا
نگرانى و افسردگى وى را عـلاج کـنـد.تلاش هاى بى وقفه روان شناس , بى نتیجه
ماند و او خود را همچنان بدبخت و تیره روز مى دانست و از بدبختى خود با
دیگران سخن مى گفت .
دخـتـر
پس از فراغت از تحصیل , شوهر کرد و فرزند آورد, ولى همیشه در آتش نگرانى
مى سوخت .روزى بـا هـمـسـر و کـودک خـوددرمـاشـیـن شـخـصـى نشسته بود و از
خیابان عبور مى کرد.
دکـتـرروان
شـنـاس آنها را دید, پس از توقف ماشین , به آنها نزدیک شد و به زن جوان
گفت : حالا مـتـوجـه گـفته هاى من شدى ؟ تو بى جهت زندگى را برخود تلخ کردى
, مى بینى که اکنون در کمال سلامت با همسر مهربان وکودک عزیزت زندگى مى
کنى و خانم خوشبختى هستى .
زن جوان که هنوز اثر تلقینات از وجودش محو نشده بود با گریه وناراحتى گفت : آقاى دکتر من یـقـیـن دارم کـه عـاقـبـت , نـحـوسـت عدد سیزده دامنگیر من خواهد شد و مرا بدبخت خواهد کرد.((105))
بـیـان
: فـال بد براى کسانى که به آن عقیده دارند یکى از عوامل مهم ایجاد نگرانى
و عقده روحى است .فال بد از نظر اسلام منشا و اساسى ندارد و مردود است .
ایشان
شاگردى داشت به نام عبداللّه که از ذهن سرشارى بـرخـوردار بـود وتوانسته
بود در مدت کوتاهى تحصیلات خود را در دمشق به پایان رساند و براى فراگیرى
بعضى علوم به امریکا سفر کند.
او
از مـدت هـا قبل در یکى از دانشگاه هاى امریکا اسم نویسى کرده وراه درازى
را پیموده بود تا در امـتـحـان ورودى شرکت کند.اما وقتى درصف ورود به جلسه
ایستاده بود متوجه شد اگر عجله نکند وقت نماز مى گذرد, لذا با شتاب جهت
اقامه نماز حرکت کرد.افرادى که پشت سرش بودند فریاد برآوردند: کجا مى روى
,نوبت شما نزدیک است و اگر دیر برسى جلسه دیگرى برگزارنمى گردد.
عبداللّه
جواب داد: من یک تکلیف دینى دارم و اگر انجام ندهم وقت آن مى گذرد و آن بر
امتحان مـقـدم اسـت و بـا توکل به خدا مشغول نماز خواندن شد.از قضا وقتى
نمازش تمام شد نوبتش نیز گـذشـتـه بـود.برگزار کنندگان امتحان وقتى متوجه
این قضیه گردیدند, از ایمان عبداللّه به شـگفت آمده بودند و از او دوباره
امتحان به عمل آوردند.
عبداللّه در نامه اى خطاب به استادش در جـبـل عـامل , نوشته بود:من درس ایمان و عمل به تکالیف را از شما آموخته ام .سید محسن بسیار خـوشـحال گردید و از این که توانسته بود چنین شاگردى پرورش دهد در پیشگاه خداوند شاکر بود. ((106))
رسـول
اکـرم بـا شـنـیدن صداى گریه دلخراش کودک در به جا آوردن اعمال نماز تعجیل
کرد.نمازگزاران که گریه کودک برایشان اهمیتى نداشت و تا مدتى قبل دختران
نوزاد خویش را زنده زنـده در زیـر خاک مى کردند و هنوز با عمق احکام اسلام
نیز آشنایى پیدا نکرده بودند,ازاین حالت رسول خدا تعجب کردند و پنداشتند که
حادثه اى براى رسول خدا پیش آمده است .
نـماز که تمام شد, از حضرت پرسیدند: آیا مساله خاصى پیش آمدکه چنین با عجله نماز را به پایان رساندید؟ رسول اکرم فرمود: آیا شما صداى گریه کودک را نشنیدید؟ وقـتـى رسـول خـدا این جمله را فرمود, تازه آنها فهمیدند رسول خدابراى گریه کودک , نماز را سریع به پایان رسانده است تا کودک موردملاطفت و نوازش قرار گیرد. ((107))
عـده
اى از اصحاب تا او را دیدند, چون هیچ یک از ملاک هایى را که اهل دنیا براى
آن به هم احترام مـى گـذارنـد نـداشت (نه پول , نه مقام ,نه قبیله معروف و
...) از راه دادن ایشان به محفل خویش امتناع کردند.
رسول اکرم که براى پیران و کودکان امت خویش احترام زیادى قائل بودتا این صحنه را دید فرمود: کسى که به خردسالان ما احترام نکند وپیران ما را مورد تکریم قرار ندهد از ما نیست و با ما پیوستگى ندارد.اصحاب تا این جمله را شنیدند متنبه شدند و به سرعت جاى را براى پیرمرد باز کردند و او را با احترام در بین خود جاى دادند. ((108))
در
هـمـین حال یکى از نوادگان ایشان به نام حاج آقا رضا صاحب کتاب بزم ایران
به سید عرض کـرد: بـعـضـى از نوادگان شما یتیم هستندو تا به حال تحت
سرپرستى شما بوده اند, خوب است چیزى از این اموال را هم براى آنها تعیین
کنید.سـیـد بـا آن حـال کـسالتى که داشت فرمود: نوادگان من اگر متدین هستند
خدا روزى آنها را مى رساند و اگر نه چگونه از مالى که از آن من نیست به
آنها کمک کنم .
بـدین ترتیب حاضر نشد از اموال بیت المال استفاده شخصى نمایدو به فرزندانش بخوراند و همین بـاعث شد که در آینده فرزندان ونوادگان ایشان جزو ستارگان علم و اندیشه و از فقها و صاحب نظران طراز اول عالم اسلام گردند. ((109))
على
(ع ) فرمود: سؤال خود را از این پسر- اشاره به حسین - بپرس .مرد گفت : هر
کدام از شما, مرا به دیگرى حواله مى دهد! مردمى که در آن جا حاضر بودند
اشاره کردند: ساکت باش !این حسین (ع ) فرزند رسول خداست .
آن
شخص سؤال خود را بار دیگر از اول تا آخر بیان کرد.امام حسین (ع ) به او
فرمود: آیا شتر دارى ؟ او عرض کرد: آرى .فرمود: به تعداد تخم شترمرغى که
برداشتى و خورده اى , شتر نر رابا شتر ماده آمیزش بده , آنچه از شتر ماده
تولد یافت , آن را به عنوان کفاره به سوى کعبه براى قربانى روانه کن .عمر
گفت : اى حسین , شتر ماده گاهى سقط جنین مى کند.
امام حسین (ع ) فرمود: تخم شترمرغ نیز گاهى فاسدمى شود.حضرت با این مقایسه پاسخ عمر را داد.عمر گفت : راست گفتى و نیکو جواب دادى .عـلـى (ع ) برخاست و حسینش را در آغوش گرفت و فرمود: آنهافرزندانى بودند که از نظر پاکى و کمال , بعضى از بعضى دیگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و آگاه است .((110))
آنـها نزد امام آمدند و عرض کردند: آیا آن همه پاداش به معلم رواست که شما در برابر آموزش یک آیه , این همه هدیه براى معلم فرستاده اى ؟! حضرت فرمود: آنچه که دادم چگونه برابرى مى کند با ارزش آنچه که او به پسرم آموخته است .ایشان با این کار ارزش والاى معلم را به تمامى یاران و پیروان خودگوشزد نمود.((111))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- نفايس الاخبار, ص 286.
2- مستدرك الوسائل , ج2 , ص 625 .
3- مكارم الاخلاق , ص 113 .
4- حسين مظاهرى , خانواده در اسلام , ص 161 .
5- طوسى , الغيبه , ص 188 .
6- خانواده در اسلام , ص 172 .
7- بحارالانوار, ج 43, ص 282 .
8- گفتار فلسفى (كودك ), ج 2, ص 52 .
9- بحارالانوار, ج 101, ص 99 .
10- بحارالانوار, ج2 , ص 152 .
11- در سايه آفتاب , خاطرات حسن رحيميان , ص 194 .
12- بحارالانوار, ج 23, ص 295 .
13- از بزرگ ترين شعراى صدر اسلام است كه اشعارى بلند در مدح ائمه (ع ) نيزدارد.
14- ابن ابى الحديد, شرح نهج البلاغه , ج 10, ص 21 .
15- راهنماى سعادت , ص 107 .
16- حسين مظاهرى , تربيت فرزند در اسلام , ص 144 .
17- تربيت فرزند در اسلام , ص 90 .
18- در سايه آفتاب , ص 129 .
19- نهج البلاغه , حكمت 346 .
20- در سايه آفتاب , ص 126 .
21- حر عاملى , وسائل الشيعه , ج 15, ص 200 .
22- جعفر سبحانى , رمز پيروزى مردان بزرگ , ص 4 .
23- در سايه آفتاب , ص 237 .
24- رمز پيروزى مردان بزرگ , ص 10 .
25- رمز پيروزى مردان بزرگ , ص 58 .
26- محمدجعفر امامى , بهترين راه غلبه بر نگرانيها و نااميديها, ص 182 .
27- مرتضى مطهرى , تعليم و تربيت در اسلام , ص 28 ـ 29.
28- تربيت فرزند در اسلام , ص 89 .
29- مـحـمد جعفرامامى و محمد رضا آشتيانى , ترجمه گويا و شرح فشرده اى برنهج البلاغه , ج3 , 30- درس اخلاق آية اللّه مكارم شيرازى , 7/3/72, مدرسه اميرالمؤمنين .
31- سيد مهدى شمس الدين , اخلاق اسلامى , ص 78 .
32- مجموعه ورام , ص 235 .
33- داستانهاى مثنوى مولانا, دفتر دوم , ص 85 .
34- گنجينه لطايف , ص 36 .
35- غلامرضا گلى زواره , داستانهاى مدرس , ص 123 .
36- رمز پيروزى مردان بزرگ , ص 36 .
37- همان , ص 7 .
38- بحارالانوار, ج 9, ص 536 .
39- ريموند بيچ , ما و فرزندان ما, ص 61 .
40- بحارالانوار, ج 43, ص 296 .
41- مستدرك الوسائل , ج 2, ص 626.
42- مصطفى وجدانى , سرگذشتهاى ويژه از زندگى حضرت امام خمينى , ج 5, ص 66 .
43- كسى كه يكى از چشم هايش معيوب باشد.
44- حرب : جنگ .
45- ثمرات الاوراق , ص 64 .
46- سرگذشتهاى ويژه از زندگى استاد مطهرى , ص 105 .
47- داستان دوستان , ج5 , ص 257 .
48- بحارالانوار, ج 72, ص 193 .
49- سفينة البحار, ج6 , ص 333 .
50- قرب الاسناد, ص 31 .
51- مستدرك الوسائل , ج2 , ص 625 .
52- مجموعه ورام , ج 2, ص 286 .
53- هدية الاحباب , ص 196 .
54- بحارالانوار, ج 37, ص 87 .
55- مستدرك الوسائل , ج 2, ص 67 .
56- همان , ص 626 .
57- مكارم الاخلاق , ص 221 .
58- مرتضى انصارى , زندگانى و شخصيت شيخ انصارى , ص 57 .
59- محمددشتى و سيدكاظم محمدى , نهج البلاغه , خطبه 192, ص 118 .
60- بحارالانوار, ج 45, ص 83 .
61- تتمة المنتهى , ص 17 .
62- مستطرف , ج 2, ص 218 .
63- وسائل الشيعه , ج 15, ص 123 .
64- بحارالانوار, ج 41, ص 123 .
65- مجموعه ورام , ج 1, ص 33 .
66- آية اللّه سيد محمدمهدى بحرالعلوم .
67- شيخ طوسى , امالى , ج 1, ص 114 .
68- بحارالانوار, ج 15, ص 376 .
69- شعبانعلى لامعى , حكايات برگزيده , ص 63 .
70- عوفى , جوامع الحكايات و لوامع الروايات , ص 43 .
71- وسائل الشيعه , ج2 , ص 617 .
72- منتهى الامال , ج1 ,ص 398.
73- مجمع البيان , ج1 ,ص 506.
74- بحارالانوار, ج 41, ص 55.
75- رمز پيروزى مردان بزرگ , ص 218 .
76- داستانهايى از زندگى امير كبير,ص 47.
77- بحارالانوار, ج 44, ص 197.
78- مرتضى مطهرى , سيره نبوى , ص 71.
79- مصطفى زمانى وجدانى , داستانها و پندها, ج 1, ص 15.
80- ابن شهر آشوب , مناقب , ج 4, ص 155.
81- تربيت فرزند در اسلام , ص 161.
82- الحويزى , تفسير نورالثقلين , ج 5, ص 13.
83- گلستان سعدى , حكايت ششم , ص 104.
84- وسائل الشيعه , ج 15, ص 106.
85- وسائل الشيعه , ج 15, ص 98.
86- كليات شيرين حكايت جامع التمثيل ,ص 25.
87- دانستنيهاى تاريخى , ص 398.
88- رمز پيروزى مردان بزرگ , ص 8 .
89- احمد بهشتى , اسلام و تربيت كودك , ص 228.
90- مجله خواندنيها, ش 53, ص 23.
91- باغ دلگشا, كشكول صفا, ص 614 .
92- تربيت فرزند از نظر اسلام , ص 8 .
93- سفينة البحار, ج 2, ص 184.
94- الغدير, ج 7, 398.
95- منهاج الدموع , ص 383.
96- تاريخ طبرى , ج 2, ص 62و63.
97- بحارالانوار, ج 50, ص 91.
98- ابن هشام , سيره , ج 1, ص 171و172.
99- مستطرف , ج 1, ص 46.
100- مجمع البيان , ج 1, ص 762.
101- سال اندوه .
102- مناقب , ج 1, ص 71.
103- مجموعه ورام , ج 2, ص 208.
104- غررالحكم , ص 338.
105- گفتار فلسفى (كودك ), ج 2, ص 499.
106- غلامحسين عابدى , دانستنيهاى تاريخ , ج 2, ص 184.
107- فروع كافى , ج 6, ص 48.
108- مجموعه ورام , ج 1, ص 80 .
109- سيد محمد كاظم يزدى فقيه دورانديش , ص 140.
110- بحارالانوار, ج 82, ص 92.
111- تفسير برهان , ج 1, ص 43 , داستان دوستان , ج 1, ص 71.